محیا جونمحیا جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دخمر طلای مامان

دختر گلم مریض شد

محیاجونم بدجوری سرماخورده.یه هفته فقط گریه میکردی وتو تب میسوختی.دارو هاتم که اصلا نمیخوردی وکلی مامانو اذیت کردی آخرشم مجبور شدم بردمت آمپول زدم تا خوب شدی. الهی قربون اون اشکات برم ...
21 ارديبهشت 1392

اینم عکس خوشکلت کنار سد

امروز92/1/11 من و تو بابا با هم رفتیم سد تو برای اولین بار بود که اونجا رو میدی و خیلی ذوق کردی.تازه تو آب پر ماهی و بچه غورباقه های شیطون بود و تو هم که برای اولین بار اونارو میدیدی کلی ذوق میکردی و دوست داشتی بگیریشون. ...
18 فروردين 1392

محیا و شروع سال1392

دوست داشتم اولین بهار زندگیتو تو جای مقدسی شروع کنی بخاطر همین من و بابا تصمیم گرفتیم همراه پدرجون و مادر جون ببریمت زیارت امام رضا تا سال نو رو اونجا شروع کنی.امیدوارم امام رضا همیشه مراقبت باشه عزیزم. 29 اسفند91 به سمت مشهد حرکت کردیم شب رو خونه خاله مامان موندیم صبح روز 30ام ساعت 9 به حرم رفتیم ولی آنقدر شلوغ بود که بسختی تونستیم جا پیدا کنیم وتا لحظه سال تحویل آنجا موندیم و توهم دختر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی............ محیا جونم اینجا 5دقیقه مونده به تحویل سال و توخواب بودی دلم نیومد موقع تحویل سال خواب باشی پس بیدارت کردم و تو اصلا گریه نکردی. ...
8 فروردين 1392

وقتی برای اولین بار به پارک بازی رفتی26/12/91

امروز یعنی 26/12/91 وقتی برای خرید به بازار رفته بودیم چشمت به بچه هایی افتاد که بازی میکردن و خودتو بطرف اونا خم کردی مامان هم تو رو برد و روی تاب و سرسره گذاشت نمیدونی چه ذوقی می کردی.وقتبی تابت می دادم بلند بلند میخندیدی.کلی باهم بازی کردیم و بهت خوش گذشت. ...
27 اسفند 1391