محیا جونمحیا جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

دخمر طلای مامان

نمیدونم چی بگم؟

1394/8/10 10:54
نویسنده : مامانی
463 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

دختر خوشگلم

متاسفم که بعد از مدت طولانی اومدم و بجای گذاشتن خبرهای شاد مجبورم این پست رو برات بزارم

دختر گلم تو هنوز کوچیکی و نمیدونی چه بلایی سرمون اومده و ما هم نتونستیم بهت بگیم.فقط تا اینجا میدونی که مامان سرور عزیزت مریضه و عمل کرده و کل ماه رمضون با دعای تو که اون دستای کوچیکتو میبردی بالا و میگفتی خدایا مامان سرورمو شفا بده افطار کردیم و اشک ریختیم .هر وقت مشهد میرفتیم یا توی تلویزیون حرم امام رضا رو میدیدی بازم همون دعا رو میکردی ولی نمیدونم چرا خدا دستای کوچیکتو خالی برگردوند شاید قسمت این بود.

19 مهر بود که عموی مامانی زنگ زد و گفت حاضر شو ببرمت مشهد و اونجا فهمیدم یه خاکی داره تو سرم میشه تا مشهد 10ساعت خودمو خوردمو پیش تو چیزی نشون ندادم و توی دلم اشک ریختم.

وقتی رسیدیم هوا تاریک شده بود ساعت 8 بود که به بیمارستان رسیدیم و مامان سرورت تو آی سی یو بود.

توپیش دایی جون تو سالن انتظار نشستی و من و بابایی و پدر جون رفتیم طبقه بالا و با پرستار صحبت کردیم تا به ما اجازه داد بریم ببینیمش ازم نخواه اونجا به من چی گذشت رو تعریف کنم فقط همین بدون لحظه های آخرش بودگریه

وقتی اومدم بیون نتونستم کسیو ببینم و دوییذم تو خیابون و زار میزدم.خاله طیبه تورو برد تا منو نبینی ولی دختر گلم چه فایده که به صبح نکشید و تو خونه بودیم که وقت صبحانه فهمیدیم و مثل بمب منفجر شدم و همه صحنه هارو با چشمت دیدی و شک  کردی ولی چیزی نگفتی فقط میگفتی اگه من اذیتت کردم ببخشید تورو خدا گریه نکن من قول میدم دختر خوبی باشم.

خلاصه سرتو درد نیارم

بعد چند ساعت پدر جون زنگ زد و گفت وسایلو جمع کنین و بیاین به سمت حرم.وقتی رسیدیم حرم کلی با امام رضا حرف زدم تامامان سرورت رو آوردن و تو صحن و سرای امام تشییع شد و براش نماز خوندنگریه

وبعدش به سمت شهرمون حرکت کردیم و تو این 10-12 ساعت مسیر راه صدام در نیومد فقط بخاطر دل تو گلکم.

وقتی رسیدیم خواب بودی گذاشتمت خونه عمه جون و بقیه ماجرا هم که خدارو شکر نبودی که ببینی خونه مامان سرورت چه خبر بود.نبودی ببینی چه حالی داشتم.ندیدی چه تشییع باشکوهی شد تا بحال تو شهر اینقدر جمعیت برای تشییع نیومده بودن.مراسمش هم بگم که اینقدر شلوغ بود مهون ها تا نیم ساعت نمیتونستن وارد بشن و دم در فاتحه میخوندن و میرفتن.الان 20روز که میگذره و گاهی اوقات شبا بهونشو میگیری ولی میگم هنوز پیش امام رضا قانع میشی.

قربون دل کوچیکت بشم دختر سه ساله من که اینقدر فهمیده و باشعوری.

هنوز موندم چطور بهت بگم که لطمه نخوری چون از من بیشتر بهش وابسطه بودی.

فقط بهت بگم آخرین حرف مامان سرورت این بود که مواظب محیا باش مواظبش باشگریه

همیشه بهم یاد داد مهربون باشم و چیزی به دل نگیرم.همیشه میگفت دنیا دو روزه و فقط خوبی و بدی میمونه وقتی چیزی بدل نگیری بدی نمیکنی پس خوبیت میمونه چیزی که خودش بود و این عزت و احترام مراسمش نشون داد.خواستم اینو ازش به یادگار بهت بگم و تو هم آویزه گوشت کنی عزیز دلم.

بازم مامانو ببخش که بعد این مدت این پست رو برات گذاشتم شرمندتم بدون الان که دارم این مینویسم قلبم کند میزنه و دستام یخه.گریه

دوستت دارم دختر گلم

و دوستت دارم مامان عزیزم که بهترین و مهربون ترین مامان دنیا بودی ولی وقتش نبود که بری بعد 30سال خدمت و سر و کله زدن با بچه های مردم دیگه وقت سرو کله زدن با نوه هات بود مامان جونم که حکمت خدا این بود که تورو از ما بگیره ولی خودت میدونی که چقدررررررررررررررررر سخته نبودنت گریه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فندق کوچولو
10 آبان 94 21:11
خداوند روح مادرت را قرین رحمت کنه زینب جان رفیق بی کلک فقط مادررررررررررررررر
مامانی
پاسخ
ممنون فندق جان خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه خیلی سخته بخدا نمیدونم چطور به محیا بگم که انتظار نکشه