محیا جونمحیا جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دخمر طلای مامان

عکسای جامونده 92

دختر گلم این عکست مال اون اون موقعیه که مامان شما رو گذاشت خونه خاله جون زهرا و خودش رفت بازار که برات خرید عید کنه.اوناهم فکر کردن برات لباس راحتی نبردم لباسای محمد حسینو تنت کردن که البته خیییلی ذوق کردی چون عاشق لباسای راحتی هستی.   اینجا هم خونه خاله جون فاطمه و خدا نکنه شما 4 تا باهم باشین کلا میترکونین. از راست فاطیما جون -محیا جونم - محمد حسین و امیر علی اون روزهم منو بابایی داشتیم فرش میشستیم خودت رفتی با محمد حسین بازی کنیو تا آخر شب همه جا باهاشون گشتی بهونه مارو هم نگرفتی.(محمد حسینم مثل مادر بهت رسید.بهت غذاداد.لباساتو تنت میکردو.....) و این هم تولد 18 ماهگی دخترم که یه جشن کوچیک سه نفره گرفتیم و کل...
8 فروردين 1393

اینا گزینه‌های روی میز ماست

یک … لحظه لحظه خاطرات بهمنی که یک دفعه بهار شد بهمنی که بوی گل گرفت و سوسن و یاسمن بهمنی که غرق شوق و شور بود، انفجار نور بود   دو … سرزمینی که نگاش به آسمونه و حسابش از زمین جداست ذره ذره خاکش از غرور و غیرته سرزمینی که شن کویرشم، لشکر خداست   سه… بغض ناتموم مادری بالاسر جنازۀ پسر بغضی که یک‌مرتبه صدا میشه سکوت رو میشکنه ای تموم بچه‌هام فدای تو یا حسین این گلم نثار کربلای تو یا حسین * ای پدر و مادرم فدای تو یا حسین زندگیم فدای کربلای تو یا حسین *   چهار… ایستادن یه نوجوون بدون ذره‌ای ترس و آرزو روبروی تانک‌های روبرو   پنج&hell...
28 بهمن 1392

من تونستم

خودم به تنهایی تونستم کاپشنمو بپوشم. الان جوراب،کفش و گاهی اوقات شلوارمو خودم میپوشم. ...
13 بهمن 1392

دومین شب یلدای دخترم

دختر نازم شب یلدا بابا رفت خونه مادر جون با عمه جونی ها سرشون جمع بود و من و شما خونه آقاجونم بودیم آخر شب یه سر رفتیم اونجا تا بابا بریم خونه این عکسم مال خونه مادر جون. ...
13 بهمن 1392