محیا جونمحیا جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

دخمر طلای مامان

مروارید های محیا جون

سلام سلام صدتا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مروارید شدم یواش یواش و بیصدا شدم جز کباب خورا محیا جون جوانه زدن اولین مرواریدت مبارک ...
31 ارديبهشت 1392

بازی اشکنک داره سر شکستنک داره

اینم عاقبت شیطونی های محیا خانم       داشتی بازی میکردی که یهو شروع کردی به کردن. متوجه نشدم برای چی جیغ میزنی اومدم بغلت کردم و فورا ساکت شدی و دوباره مشغول بازی کردن شدی من هم تو اشپزخونه مشغول بودم وقتی برگشتم که ببینم داری چکار میکنی دیدم تمام دست و پاهات خونه سریع دستاتو شستم ولی خونش بند نمیومد دوباره شستم و روشو محکم فشار دادم وقتی کمتر شد برات چسبش زدم تو این فاصله دست از بازی کردنت بر نداشتی. اینم عاقبت شیطونی هات عیب نداره بزرگ میشی یادت میره ...
22 ارديبهشت 1392

شیطونی های جدید

محیا            محیا           محیااااااااااااااااااااااااااااااااا بیا اینطرف دست نزن مامان محیااااااااااااااا مگه صدات نمیزنم نکن دختر بلا خطرناکه...................   اااااااااااااااااااااااااا همینطور بهم نگاه میکنه باز کارخودشو انجام میده واااااااااااااااااااااااای لباس شویی رو ول کرد رفت سراغ اجاق گاز نکن خطرناکه بلا ...
21 ارديبهشت 1392

دختر گلم مریض شد

محیاجونم بدجوری سرماخورده.یه هفته فقط گریه میکردی وتو تب میسوختی.دارو هاتم که اصلا نمیخوردی وکلی مامانو اذیت کردی آخرشم مجبور شدم بردمت آمپول زدم تا خوب شدی. الهی قربون اون اشکات برم ...
21 ارديبهشت 1392

اینم عکس خوشکلت کنار سد

امروز92/1/11 من و تو بابا با هم رفتیم سد تو برای اولین بار بود که اونجا رو میدی و خیلی ذوق کردی.تازه تو آب پر ماهی و بچه غورباقه های شیطون بود و تو هم که برای اولین بار اونارو میدیدی کلی ذوق میکردی و دوست داشتی بگیریشون. ...
18 فروردين 1392

محیا و شروع سال1392

دوست داشتم اولین بهار زندگیتو تو جای مقدسی شروع کنی بخاطر همین من و بابا تصمیم گرفتیم همراه پدرجون و مادر جون ببریمت زیارت امام رضا تا سال نو رو اونجا شروع کنی.امیدوارم امام رضا همیشه مراقبت باشه عزیزم. 29 اسفند91 به سمت مشهد حرکت کردیم شب رو خونه خاله مامان موندیم صبح روز 30ام ساعت 9 به حرم رفتیم ولی آنقدر شلوغ بود که بسختی تونستیم جا پیدا کنیم وتا لحظه سال تحویل آنجا موندیم و توهم دختر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی............ محیا جونم اینجا 5دقیقه مونده به تحویل سال و توخواب بودی دلم نیومد موقع تحویل سال خواب باشی پس بیدارت کردم و تو اصلا گریه نکردی. ...
8 فروردين 1392

وقتی برای اولین بار به پارک بازی رفتی26/12/91

امروز یعنی 26/12/91 وقتی برای خرید به بازار رفته بودیم چشمت به بچه هایی افتاد که بازی میکردن و خودتو بطرف اونا خم کردی مامان هم تو رو برد و روی تاب و سرسره گذاشت نمیدونی چه ذوقی می کردی.وقتبی تابت می دادم بلند بلند میخندیدی.کلی باهم بازی کردیم و بهت خوش گذشت. ...
27 اسفند 1391