محیا جونمحیا جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

دخمر طلای مامان

من تونستم

خودم به تنهایی تونستم کاپشنمو بپوشم. الان جوراب،کفش و گاهی اوقات شلوارمو خودم میپوشم. ...
13 بهمن 1392

دومین شب یلدای دخترم

دختر نازم شب یلدا بابا رفت خونه مادر جون با عمه جونی ها سرشون جمع بود و من و شما خونه آقاجونم بودیم آخر شب یه سر رفتیم اونجا تا بابا بریم خونه این عکسم مال خونه مادر جون. ...
13 بهمن 1392

تلخ ترین خاطره

امسال هم قرار بود طبق هر سال یه شب قبل شب یلدا با خاله های مامان و بچه هاشون دورهم جمع شیم و شب یلدا هم با خانواده بابا که اون اتفاق خیلی بد پیش اومد. بله اتفاق بد اونم این بود که مامان آقاجونشو از دست داد و.............   سال قبلش بود که همه شب یلدا خونه خاله جون جمع بودیم و هندونه شب لدامون رو آقاجون شکوند اونم با شوخی و خنده به همه میگفت ازم عکس بگیرین تا یادگاری براتون بمونه.بخاطر مریضیش حوصله شلوغی رو نداشت اما اونشب دوست داشت همه شلوغ کنیم و بخندیم  ولی افسوس امسال.................. همه خونه آقاجونم جمع شدیم و فقط براش قرآن و دعا خوندیم. برای شادی همه پدر بزرگا که دیگه تو جمع ما نیستن مخصوصا پدر بزرگ سید من صلو...
13 بهمن 1392

اندر احوالات 17 ماهگی دخترم

این روزها خیلی شیطون و خوردنی شدی.وقتی صدای اذان رو از تلویزیون میشنوی فورا میدویی و میگی اپر وسریع جانمازتو پهن میکنی و نماز خوندنتو شروع میکی. اول نیت و قنوت و رکوع و یه سجده کافیه و نمازتو تموم میکنی. عاشق نقاشی و مدادتو میگیری فورا میخونی: چش چش دوابوووووو دوووودوووو اااادوووووو اینم نذری مامان که شماهم دوست داشتی هم بزنی:   ...
13 بهمن 1392

کدبانوی مامان

هر وقت مامان کار میکنه توهم دوست داری اون کارو انجام بدی مخصوصا شستن ظرفا که به مامان کمک میکنی مثل اینجا: و اینجا که مامان میخواست خاکهای روی پنکه رو تمیز کنه اما شما با اصرار از بابا خواستی تا بلندت کنه تا دستت به پنکه برسه: ...
13 بهمن 1392

فرشته کوچولوی من

عزیزم وقتی چادر میپوشی احساس خانم شدن بهت دست میده و آروم مثل بزرگترها میشینی و رفتار میکی.تو این عکسا هم مشخصه که چه کلاسی برا خودت گذاشتی ...
3 دی 1392